کُرد بود، از اون اصیلاش. یه وقتایی که میخواست بگه فلانی خیلی آدم خوبیه و دوست داشتنیه و حسابی به دل میشینه و تو بگو عشقه اصلا، می گفت: " چَنی عزیزه؟! " این "خیلی عزیزه" گفتناش کلی معنا داشت واسه خودش. می گفت وقتی یکی عزیزه و عزت داره، جاش همیشه سرِ چشم آدمه، مثل عشق، مثل دوست داشتن، مثل قرآنی که جاش سرِ طاقچه ست. آدمی که عزیزه حرفش ار داره، نازش ار داره، حرمت و احترام داره وجودش برای همه، اگه باشه محبتش توی دلاست، نباشه دلتنگیش. خودِ خدام هواشو داره انگار همیشه و همه جا! می گفت. اصلا ولش کن این حرفارو، تا حالا بهت گفتم چنی عزیزی برام؟!

طاهره_اباذری_هریس


لطفی ندارآنچنان یلدای بی تو

بیزارم ازدلتنگی یلدای بی تو

تنها نه اینکه بی توشب بی ماه مانده

درگیرتاریکی شده دنیای بی تو

رفتی ودرشهرخودش آواره ترشد

این عاشق بیچاره وتنهای بی تو

مانندماهی های حوضم زارودلتنگ

تُنگ است وکوچک منتها دریای بی تو

بایدکه این افسانه راازنوبخوانی

وقتی که مجنون ترشده لیلای بی تو

طاهره اباذری هریس 


ولی واقعا من همیشه اینجوری بودم که وقتی یکی ناراحتم میکرد به جای تلافی کردن یا گله کردن، خودمو براش کمرنگ‌تر میکردم. یعنی چی؟ یعنی اینکه هر بار می‌شکستم درصد کمتری از من درگیرِ اون آدم میشد. مثلا بعضیا دیگه اصلا منو ندارن ولی خودشون نمیدونن. 

مهسا_جلال


من میگم آدم دلش میخواد بمیره وقتی مهدی میگه :" بوسیدمت بوسیدمت بوسیدمت از دور . " آخه کی قلبش طاقت این همه خوشبختی داره ؟ که یکی از دور هم حواسش باشه که باید ببوسه معشوقشو . من میگم دلرُبا خدا آدم آفریده که شاهد عشق ورزیدنشون باشه جنگ کنیم که چی بشه؟ به قول حضرت چاووشی : " ‏که زندگی دو سه نخ کام است و عمر سرفه ی کوتاهی " من میگم میجنگم واسه قلمرو چشمات توام ولی شمشیر نکش بزار پیروز بشیم ما که فتح کنیم اون مزرعه‌ی قهوه رو که گرفته خورد و خوراکمونو من میگم بیا شما دلتو بده به ما صلح بشه بین دل و عقلمون که ما هم مثل صائب تبریزی احساس خوشبختی کنیم بگیم: "دارد همه چیز آن که تو را داشته باشد." میبینی آدما وقتی عاشقن خوشگل ترن؟ از چشاشون عشق میباره از دهنشون گل میبنی وقتی دوست دارن و دوست داشته میشن چشاشون میخنده؟ میگما دلرُبا میشه ما رو دوست داشته باشی چشامون بخنده؟ 

ستایش_قاسمی


آبان ، ماهِ خوبِ من ، تمام نشو ! تویی که مفهومِ حقیقیِ پاییزی . تویی که بیشتر از هر ماه و هر فصل و هر زمان ، خاطره انگیزی ! بعد از تو هیچ خیابانی راه و رسمِ دلبری را بلد نیست ، و نبضِ تمامِ خاطره ها بدونِ عطرِ حضورِ تو ، می ایستد ! تو می روی . من می مانم و زمستانی ترین پاییز ، من می مانم و بارانی ترین ابرها ! من می مانم و سرمایِ نحسی ؛ که هیچ حرفی برایِ گفتن ندارد ! تو می روی و من جا می مانم . دلم برایِ ثانیه هایِ خاطره انگیزت ، دلم برایِ حال و هوایِ بی نظیرِ تو ، تنگ می شود ، ماهِ من !

نرگس_صرافیان_طوفان


بسمه تعالی

سیمین خلیلی معروف به «سیمین بهبهانی» فرزند عباس و حاج میرزا حسین حاج میرزاخلیل مشهور به میرزا حسین خلیلی تهرانی که از رهبران مشروطه بود عموی پدر او و علامه ملاعلی رازی خلیلی تهرانی پدربزرگ اوست. است. پدرش عباس خلیلی به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی را هم به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.

مادر او فخرعظما ارغون دختر مرتضی قلی ارغون از بطن قمر خانم عظمت السلطنه بود. فخر عظما ارغون فارسی و عربی و فقه و اصول را در مکتبخانه خصوصی خواند و با متون نظم و نثر آشنایی کامل داشت و زبان فرانسه را نیز زیر نظر یک مربی سوئیسی آموخت. او همچنین از ن پیشرو و از شاعران موفق زمان خود بود و در انجمن نسوان وطن‌خواه عضویت داشت و مدتی هم سردبیر رومه آینده ایران بود. او همچنین عضو کانون بانوان و حزب دموکرات بود و به عنوان معلم زبان فرانسه در آموزش و پرورش خدمت می‌کرد.

سیمین بهبهانی ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود شناخته شد ولی پس از وی با منوچهر کوشیار ازدواج نمود. او سال‌ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد.

او در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال آنكه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در همان دوران دانشجویی بود که با منوچهر کوشیار آشنا شد و با او ازدواج کرد. سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰- تنها به تدریس اشتغال داشت و حتی شغلی مرتبط با رشتهٔ حقوق را قبول نکرد.

در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد . سیمین بهبهانی ، هوشنگ ابتهاج ، نادر نادرپور ، یدالله رویایی ، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره می‌کردند . در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت .


‌ من آشنای کویرم، تو اهلِ بارانی چه کرده‌ام که مرا از خودت نمی‌دانی؟ مرا نگاہ! که چشم از تو بر نمی‌دارم تو را نگاہ! که از دیدنم گریزانی من از غم تو غزل می‌سرایم و آن را تو عاشقانه به گوشِ رقیب می‌خوانی! هزار باغِ گل از دامن تو می‌روید به هر کجا بروی باز در گلستانی قیاسِ یک به یڪِ شهر با تو آسان نیست که بهتر از همگان است؟ بهتر از آنی سجاد_سامانی
چقدر دلم ميخواهد بدانم حالا كه من نيستم حالت چگونه است بى من؟ آيا تو هم وقتى نام مرا ميشنوى دلتنگ تر ميشوى برايم؟ وقتى باران ميزند براى لحظه اى ياد من مى افتى؟ ياوقتى عطر من مشامت را پُر ميكند، چشمانت مرا لو ميدهد؟ نكند ديگر دلت ياد مرا نمى خواهد؟! وچقدر اين جمله مرا ميشكند مصى_لطفى
من کسی را از خودم دیوانه‌تر می‌خواستم سر نمی‌پیچید اگر یک روز سر می‌خواستم اهل عشق و عاشقی، اهل تمنا، اهل درد این چنین دیوانه‌ای را همسفر می‌خواستم می‌نشستم روبه‌رویش روبه‌رویم می‌نشست لحظه‌های عاشقی از او نظر می‌خواستم او قدح در دست و من جام تمنایم به کف هر چه او می‌داد من هم بیشتر می‌خواستم من کجا؟ در می‌زدن سودای خیامی کجا؟ من پی جامی دگر جامی دگر می‌خواستم بارها فرموده؛ روزی خواستی از من بخواه من تو را می‌خواستم روزی اگر می‌خواستم گوشه‌ای دنج و تو و
چنداعتراف تلخ پدرانه وچندنکته هست که شایدنتوانم آن را رودر رو چشم درچشم برایت بگویم اماآنهارابرایت مینویسم. دخترم فریادبزن! دخترهابایدفریان هم بلدباشند!این اسطوره قدیمی دخترواشک راتو دور بریز.اگرجایی درحقت بی عدالتی شد،اگرتعرضی به حقت وله جسمت شد،بایست،نترس،باصدای رساحرفت رابزن،واگرلازم شدفریادبزن.《هیس دخترهافریانمیزنند》برای دوران مابود،شمااشتباه ماراتکرارنکنید‌. دخترم ازعاشق شدن نترس! روزی عاشق خواهی شد.ازاینکه عاشق شوی نترس،توآرزوی پسرکی خواهی بودوآن
تقدیم به آنان که مادرانشان زمینی نیست. اما هوایشان را دارد، حتی از دورترین آسمان خدا. کجاست مادرم؟ وقتی زمانه سخت می‌گیرد وقتی که قلبم از بی انصافیِ آدم‌ها ترک بر می‌دارد بغض که می‌کنم صدای جانم گفتن هایش توی گوشم می‌پیچد،برمی‌گردم و نیست، اشک می‌ریزم و نیست. بدونِ مادر، همه هم که باشند، انگار که هیچ‌کس نیست. همه هم که تو را بخواهند، انگار که هیچ‌کس تو را نمی‌خواهد همه هم که نوازشت کنند، انگار که هیچکس.
یادگار من برای دختری که پایش را به این دنیا باز میکنم جواهراتم نیست، یا لباس های از آب گذشته . عوضش تا دلش بخواهد برایش دفتر شعر کنار گذاشتم و حرف های مادر و دختری. به وقت تجربه کردن هر چیزی کنارش هستم،پشت سرش. یک جوری مَردَم را جلویش در آغوش میگیرم که باور کند ابراز احساسات و آغوش و بوسه گناه کبیره نیست،معصیت نیست. یادش میدهم زن باشد، عاشق موهایش باشد و حواسش به نپریدن گوشه ناخونش، ولی باید حواسش باشد که زن بودن با مستقل بودن هیچ منافاتی ندارد.
من هرگز دخترم را از هراس قضاوت‌ها، تغییر نخواهم داد، هرگز دخترم را قربانی حرف‌های بی‌ پایه و اساس مردم نخواهم کرد، هرگز نخواهم گفت اینگونه نباش تا دنیا و آدم‌ها از تو راضی باشند! نخواهم گفت رنگ‌های دلبرانه نپوش، عطرهای دلبرانه نزن، کارهای دلبرانه نکن. من دخترم را آن‌قدر قوی تربیت خواهم‌کرد که هیچ‌کس جسارت دست درازی به حریمش را نداشته‌باشد، من دخترم را آن‌قدر جسور بار خواهم آورد که برای آرزوهایش در انتظار تشویق نباشد، من دخترم را از محبت و عشق سیراب خواهم
مرا بخاطر دوست داشتنم ملامت نكنيد، من چه ميدانستم "دوست داشتن" رنجى اينچِنين عميق دارد . مگر نه اينكه دل به دل راه دارد ؟! دل من كه غرق در دلتنگى است . مگر قرار بر اين نبود هركه از چشمانمان دور شد، از دلمان هم ميرود ؟! مگر پس از هر سياهى، سپيدى نيست ؟! علت شب هاى طولانى پس از تو براى چيست؟! مگر زمين گرد نبود ؟! چرا فقط آب‌ها فقط در دل من تكان خورد ؟! ديگر حتى، به ضرب المثل ها هم اعتمادى نيست .

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

خوب میشوم .. طراحی سایت و وبلاگ تلگرامی ها الان بخر تحویل بگیر بزرگترین وبلاگ آموزش شنا فرانش برون سپاری